ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

ده ماهگی دخمل نازم مبارک

دخمل نازم ده ماهگیت مبارک.............یکم دیرتر اومدم بنویسم بعلتی که توی پست قبل برات توضیح دادم ولی بعد از پنج روز اومدم برات بنویسم که توی ده ماهگی چه کارایی انجام دادی -بلدی بگی آب هر وقت که آب میخوای یا آب میبینی یا بهت میگیم بگو آب با صدایی که انگار داری درگوشی حرف میزنی میگی هااااااااااااااپ عزیزم فدای آب گفتنت بشم بعد از ماما این دومین کلمه ای هست که میگی.... - جدیدا اگر روی زمین پتو پهن کنم یا بالش بزارم تو با حالت چهار دست و پا میای و بصورت دمر میخوابی روش.. قربونت برم عزیزم خیلی این کارت بامزست   -شبها توی خواب اونقدر قلت میزنی و دمر میخوابی که نگو.... - توی خونه مامان جون طاهره اینا یک پله بین هال و آشپزخونه هس...
13 خرداد 1392

موهاتو کوتاه کردم

سلام دخمل نازم .......شما از اولی که بدنیا اومده بودی خیلی کم مو داشتی که تقریبا همش ریخت و موهای جدید در اوردی .......تا اینکه همین موهای جدید بلند شد و پائیناش یکم فر خورد ..منم با توصیه مامان جون طاهره توی دوم خرداد یعنی ده روز پیش کوتاهش کردم.......      اینم عسکای روز سوم خرداد     ...
13 خرداد 1392

خاطره یک روز از آخر اردیبهشت

یک روز که با هم توی خونه بودیم و من داشتم کارامو میکردم یکدفعه دیدم شما نیستین.....ترسیدم و صدات کردم و یکدفعه دیدم دوتای پای کوچولو از زیر میز آشپزخونه پیداست       بعدشم رومیزی رو زدم کنار   قربون شیطنتات بشم ننه جون ...
13 خرداد 1392

مامان بزرگم رفت پیش خدا

سلام ترانه گلم خوبی؟ فدای تو بشم که اینقدر شیطون شدی و همه چیزو همه جارو به هم میریزی.... عزیزم این چند روز که نتونستم بیام بخاطر این بود که مامان بزرگ عزیزم ( مامان مامان جون طاهره ) روز جمعه سوم خرداد مصادف با سیزدهم رجب و روز  پدر رفت پیش خدا....مادر بزرگم خانم مومن و با خدایی بود و از وقتی یادم میاد معلم و مدرس قران بود... روحش شاد....... از خاله های خوب ترانه و هرکسی که این متنو میخونه خواهش میکنم فاتحه برای شادی روحشون و شادی روح تمامی درگذشتگان بخونه..............
13 خرداد 1392

داری بزرگ میشی گلم

سلام دختر با نمک من چند روزیه که دوباره من تو خونه تنهام و شماو مامان پیش مامان بابای مامان هسبید دیگه دارم از تنهایی میترکم به خاطر فوت مامان بزرگ مامان چند روزی بود منو مامانی نتونستیم برات چیزی بنویسیم. خدا مامان بزرگو بیامرزه خیلی زن باخدایی بود و آخرین خاطره من از اون امتحانی بود که بابت خوندن سوره یاسین تو عید از ما گرفت آخه معلم قرآن بودش. خیلی خوشگلو و تمیز داری یه خانم میشی که میشه باهات گفتمان داشت. آخه می دونی بابا        من بر عکس اکثز باباها پرحرفم ولی خب مثل اکثرشون بی حوصله. بجنب زودتر حرف بزن می خوام با هم مذاکره کنیم. قربونت بابایی   ...
12 خرداد 1392
1